کد مطلب:315535 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:161

برنامه های هولناک
پسر مرجانه با طرح و اجرای برنامه هایی در زمینه های سیاسی، پیروز شد و اوضاع شهر را كنترل كرد. كوفه پس از آنكه در اختیار مسلم بود، یكسره تغییر جهت داد و به طرف ابن زیاد روی آورد. از جمله طرحهای اجرا شده ی ابن زیاد، موارد ذیل را می توان نام برد:

1- شناسایی مسلم (ع): نخستین برنامه ی پسر مرجانه، شناسایی فعالیتهای سیاسی مسلم، دستیابی به نقاط قوت و ضعف نهضت و آنچه در اطراف حضرت می گذشت بود. برای انجام این مأموریت، «معقل» غلام ابن زیاد كه فردی زیرك، باهوش و آگاه به سیاست نیرنگ بود، برگزیده شد. پسر مرجانه به او سه هزار درهم داده و دستور داد با اعضای نهضت تماس بگیرد و خود را از موالی - كه اكثر آنان به دوستی اهل بیت شهرت داشتند - معرفی كند و بگوید كه بر اثر شنیدن خبر آمدن نماینده ی حسین (علیه السلام) به كوفه برای گرفتن بیعت، به این شهر پاگذاشته است و همراه خود پولی دارد كه می خواهد آن را در اختیار مسلم بگذارد تا از آن برای پیروز شدن بر دشمن سود جوید.

«معقل» در پی اجرای مأموریت خود به راه افتاد و به كنكاش از كسی كه سفیر حسین را بشناسد، پرداخت. «مسلم بن عوسجه» را كه از بزرگان شیعه و از رهبران برجسته ی نهضت بود، به او معرفی كردند. معقل نزد او رفت و به دروغ،



[ صفحه 135]



خود را از محبان اهل بیت وانمود كرد و فریبكارانه عطش خود را برای دیدار سفیر امام، مسلم، نشان داد.

ابن عوسجه فریب سخنان معقل و شیفتگی دروغین او برای دیدن نماینده ی حسین را خورد و او را نزد مسلم بن عقیل برد. معقل با مسلم بیعت كرد، پولها را به او داد و از آن پس، به رفت و آمد نزد ایشان پرداخت.

طبق گفته ی مورخان، معقل زودتر از همه نزد مسلم می آمد و دیرتر از همه خارج می شد و بدین ترتیب به تمام مسایل و امور نهضت واقف شد؛ اعضا و طرفداران پر حرارت آن را شناخت، از رویدادها با خبر گردید و تمام دیده و شنیده های خود را كلمه به كلمه به ابن زیاد منتقل كرد. این چنین بود كه پسر مرجانه از تمام مسایل مطلع گشت و چیزی بر او پوشیده نماند.

2- بازداشت هانی: ابن زیاد دست به خطرناك ترین عملیاتی زد كه پیروزی او را در اجرای طرحهایش، تضمین كرد؛ دستور داد «هانی بن عروه» بزرگ كوفه و تنها رهبر قبایل «مذحج» را - كه اكثریت قاطع ساكنین كوفه را تشكیل می دادند - دستگیر كنند. این حركت، موجی از وحشت و هراس را در كوفیان ایجاد كرد و ضربه ی سخت و ویرانگری به نهضت زد. ترس و خودباختگی بر یاران مسلم حاكم شد و آنان دچار شكست روحی شدیدی شدند.

به هر حال، هنگامی كه هانی را نزد ابن زیاد آوردند، پسر مرجانه با خشونت و ددمنشی از او خواست فورا مسلم، میهمان خود را تسلیم كند.

هانی، بودن مسلم در خانه اش را منكر شد؛ زیرا این مسأله در نهایت پنهان كاری و خفا بود. ابن زیاد دستور داد جاسوسش معقل را حاضر كنند و همین كه هانی او را دید، وارفت و سرش را به زیر انداخت، لیكن به سرعت، دلیری او بر وضعیت مجلس، پرتو افكند و چون شیری شرزه غرید و ابن زیاد را



[ صفحه 136]



مسخره كرد و او را تمرد نمود و از تحویل دادن میهمان بزرگوارش به شدت خودداری كرد؛زیرا با این كار، خواری و ننگی برای خود ثبت می كرد. آن طاغوت بر او شورید و بانگ زد و سپس به غلام خود «مهران» دستور داد تا او را نزدیك بیاورد، پس با عصای خود به صورت مباركش زد تا آنكه بینی هانی را شكست، گونه های او را پاره كرد و خون بر محاسن و لباسهایش سرازیر شد و این كار را آنقدر ادامه داد تا آنكه عصایش شكست و پس از آن دستور داد هانی را در یكی از اتاقهای قصر زندانی كنند.

3- قیام مذحج: همینكه خبر بازداشت هانی منتشر شد، قبایل مذحج به طرف قصر حكومتی سرازیر شدند. رهبری آنان را فرصت طلب پست، «عمرو بن الحجاج» كه از وابستگان و حقیرترین مزدوران اموی بود، به عهده داشت.

هنگامی كه به قصر رسیدند، عمرو با صدای بلندی كه ابن زیاد بشنود فریاد زد: «من عمرو بن الحجاج هستم واینان سواران و بزرگان مذحج هستند، نه از پیمان طاعت خارج شده ایم و نه از جماعت جدا گشته ایم...».

در این سخنان اثری از خشونت و درخواست آزادی هانی نبود، بلكه سراپا ذلت و نرمش در برابر قدرت و پشتیبانی ابن زیاد بود؛ لذا ابن زیاد اهمیتی بدان نداد و به شریح قاضی - كه از وعاظ السلاطین و پایه های حكومت اموی بود - دستور داد، نزد هانی برود و سپس در برابر مذحجیان ظاهر شود و زنده بودن و سلامتی او را خبر دهد و دستور او را مبنی بر رفتن قبایل مذحج به خانه هایشان به آنان ابلاغ كند. شریح نیز نزد هانی رفت و همینكه هانی او را دید دادخواهانه فریاد زد:

«مسلمانان! به دادم برسید. آیا عشیره ام هلاك شده اند؟ متدینین كجا هستند؟ اهل كوفه كجا هستند؟ آیا مرا با دشمنان خود تنها می گذارند؟!...».



[ صفحه 137]



سپس در حالی كه صدای افراد خاندان خود را شنیده بود، متوجه شریح شد و به او گفت:

«ای شریح! گمان كنم این صداهای مذحج و مسلمانان هواخواه من باشد. اگر ده تن بر من وارد شوند، مرا نجات خواهند داد...».

شریح كه آخرت و وجدان خود را به پسر مرجانه فروخته بود، خارج شد و به مذحجیان گفت:

«یار شما را دیدم، او زنده می باشد و كشته نشده است». عمرو بن الحجاج مزدور و نوكر امویان، فورا در پاسخ، با صدای بلندی كه مذحجیان بشنوند، گفت:

«اگركشته نشده است، پس الحمدلله».

قبایل مذحج با خواری و خیانت عقب نشستند - گویی از زندان، آزاد شده باشند - و پراكنده شدند.

به تحقیق شكست و عقب نشینی سریع مذحجیان بر اثر زد و بند مخفیانه، میان رهبران آنان با پسر مرجانه برای از پا درآوردن هانی بود. و اگر چنین نبود، آنان به زندان حمله می كردند و او را آزاد می ساختند. مذحجیان در اوج قدرت خود در كوفه، رهبری را كه برایشان زحمت كشیده بود، در دست پسر مرجانه ی تروریست، به اسارت رها كردند تا هر طور بخواهد او را مقهور و خوار كند. آنان به حقوق خود در برابر رهبرشان وفا نكردند.

4- قیام مسلم (ع): همینكه مسلم خبر بازداشت هانی و توهین به این عضو برجسته ی نهضت را دریافت كرد، تصمیم به آغاز قیام علیه ابن زیاد گرفت. پس به یكی از فرماندهان سپاه خود «عبدالله بن حازم» دستور داد تا یاران خود را كه در خانه ها جمع شده بودند، فرابخواند. نزدیك به چهار هزار رزمنده - و به قولی



[ صفحه 138]



چهل هزار تن - در حالی كه شعار مسلمانان در جنگ بدر «یا منصور امت...» را تكرار می كردند، ندای حضرت را پاسخ دادند و آماده شدند.

مسلم به آرایش سپاه خود پرداخت، محبان و مخلصان اهل بیت را به فرماندهی بخشهای سپاه برگزید و با سپاه به طرف دارالاماره پیشروی كرد. ابن زیاد در آن هنگام در مسجد به خطابه پرداخته بود و مخالفان دولت و منكران بیعت یزید را تهدید می كرد. همینكه خطابه ی او به پایان رسید، بانگ و فریاد انقلابیون را كه خواستار سقوطش بودند، شنید؛ وحشت زده از ماجرا پرسش كرد، به او گفتند كه مسلم بن عقیل در رأس جمعیت بسیاری از شیعیان خود به جنگ او می آید. آن بزدل، هراسان شد، از ترس، رنگ خود را باخت، دنیا بر او تنگ شد و چون سگی له له زنان به طرف قصر شتافت؛ زیرا نیروی نظامی حمایت كننده ای در كنارش نبود، بلكه تنها سی تن از نیروی انتظامی و بیست تن از اشراف كوفه كه به مزدوری امویان معروف گشته، همراه ابن زیاد بودند. بر تعداد سپاهیان مسلم همچنان افزوده می شد، پرچمها را برافراشته و شمشیرها را بركشیده بودند. طبلهای جنگ به صدا درآمد و آن طاغوت، به هلاكت خود یقین كرد؛ زیرا به ركنی استوار پناهنده نشده بود.

5- جنگ اعصاب: ابن زیاد به نزدیكترین و بهترین وسیله ای كه پیروزی او را تضمین كند، اندیشید و جز جنگ اعصاب و شایعه پراكنی كه به تأثیر آن بر كوفیان آگاه بود، راهی نیافت، پس به اشراف و بزرگان كوفه كه به مزدوری او تن داده بودند، دستور داد تا در صفوف سپاه مسلم رخنه كنند و بذر وحشت و هراس را بپراكنند. مزدوران نیز میان سپاه مسلم رفتند و به دروغ پردازی و شایعه پراكنی پرداختند. عمده ی تبلیغات آنان بر محورهای ذیل می گشت:



[ صفحه 139]



الف: تهدید یاران مسلم به سپاه شام و اینكه اگر همچنان به پیروی از مسلم ادامه دهند، سپاه شام از آنان انتقام سختی خواهد گرفت.

ب: حكومت، به زودی حقوق آنان را قطع خواهد كرد و آنان را از تمام درآمدهای اقتصادی شان محروم خواهد ساخت.

ج: دولت، آنان را به جنگ شامیان گرفتار خواهد كرد.

د: امیر، به زودی حكومت نظامی برقرار خواهد كرد و سیاست زیاد بن ابیه را كه نشانه هایمرگ و ویرانی را با خود دارد، درباره ی آنان به كار خواهد بست.

این شایعات در میان سپاه مسلم چون توپ صدا كرد، اعصاب آنان را متشنج ساخت، دلهایشان هراسان و لرزان شد، به شدت ترسیدند و در حالی كه می گفتند: «ما را چه كار، به دخالت در امور سلاطین!» پراكنده شدند. اندك زمانی نگذشته بود كه بخش اعظم آنان گریختند و مسلم با گروه كمی كه مانده بودند، راه مسجد اعظم را در پیش گرفت تا نماز مغرب و عشا را بخواند. باقیمانده ی سپاه نیز كه وبای ترس آنان را از پا انداخته و دلهایشان پریشان بود، میان نماز، حضرت را تنها گذاشته و فرار كردند و حتی یك تن، باقی نماند تا به ایشان راه را نشان دهد و یا به ایشان پناه دهد.

كوفیان با این كار، لباس ننگ و عار را به تن نموده و ثابت كردند كه محبت آنان نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) احساسی زودگذر و در اعماق وجود آنان نفوذ نكرده و آنان پایبند پیمان و وفا نیستند.

مسلم، افتخار بنی هاشم در كویهای كوفه سرگردان شد و به دنبال خانه ای بود تا باقی مانده ی شب را در آن به سر برد، لیكن جایی نیافت. شهر از رهگذر تهی شده بود. گویی مقررات منع رفت و آمد برقرار شده بود. كوفیان درها را بر خود



[ صفحه 140]



بسته بودند. مبادا جاسوسان ابن زیاد و نیروهای امنیتی، آنان را بشناسند و بدانند كه همراه مسلم بوده اند و در نتیجه، آنان را بازداشت و شكنجه كنند.

6- در سرای طوعه: پسر عقیل حیران بود و نمی دانست به كجا پناه ببرد. امواج غم و اندوه او را فراگرفته بود و قلبش از شدت طوفان درد، در آستانه ی انفجار قرار داشت. دریافت كه در شهر، مردی شریف كه او را حمایت و از او پذیرایی كند، یافت نمی شود. سرگردان، كوچه ها را پشت سر می گذاشت، تا آنكه به بانوی بزرگواری به نام «طوعه» رسید كه در انسانیت، شرافت و نجابت سرآمد همه ی شهر بود.

طوعه، بر در خانه، به انتظار آمدن پسرش ایستاده بود و از حوادث آن روز بر او بیمناك بود. همینكه مسلم او را دید به سویش رفت و بر او سلام كرد طوعه پاسخ داد. مسلم ایستاد، طوعه به سرعت پرسید:

«چه می خواهی؟!

- كمی آب می خواهم.

- طوعه به درون خانه شتافت و با آب بازگشت. مسلم آب را نوشید و سپس نشست، طوعه به ایشان شك كرد و پرسید:

- آیا آب نخوردی؟!

- چرا...

- پس به سوی خانواده ات راه بیفت كه نشستن تو شك برانگیز است».

مسلم ساكت ماند. طوعه بار دیگر سخن خود را تكرار كرد و از او خواست آنجا را ترك كند، باز مسلم ساكت ماند. طوعه كه هراسان شده بود بر او بانگ زد:

«پناه بر خدا! من راضی نیستم بر در خانه ی من بنشینی».



[ صفحه 141]



همینكه طوعه نشستن بر در خانه را بر مسلم حرام كرد، حضرت برخاست و با صدایی آرام و اندوه بار گفت:

«در این شهر، خانه و بستگانی ندارم. آیا خواهان نیكوكاری هستی، امشب از من پذیرایی كنی؟ چه بسا پس از این، عمل تو را جبران كنم...».

زن دانست كه این مرد، غریب است و دارای مكانت و منزلت بالا. و اگر در حق او نیكی كند، در آینده جبران خواهد كرد. پس از او پرسید:

«ای بنده ی خدا، قضیه چیست؟».

مسلم با چشمانی اشكبار، گفت:

«من مسلم بن عقیل هستم، این قوم به من دروغ گفتند و فریبم دادند...».

آن بانو خود را باخت و با دهشت و بزرگداشت پرسید:

«تو مسلم بن عقیل هستی؟!».

«آری...».

آن بانو با فروتنی به میهمان بزرگوارش اجازه داد تا به خانه درآید و بدین گونه شرافت و بزرگی را از آن خود كرد.

طوعه با بزرگداشت، برگزیده ی بنی هاشم، سفیر ریحانه ی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داد و مسؤولیت پناه دادن به او را در قبال ابن زیاد به دوش گرفت.

طوعه، مسلم را به اتاقی جز آنكه در آن می زیست، راهنمایی كرد و روشنایی و غذا برای ایشان آورد. حضرت از خوردن غذا امتناع كرد. رنج و اندوه، قلب ایشان را پاره پاره نموده و به فاجعه ای كه انتظارش را داشت، یقین پیدا كرده بود، به حوادثی كه به سراغش خواهد آمد، می اندیشید و در فكر امام حسین (كه از او خواسته بود به كوفه بیاید،) غوطه ور بود؛ كوفیان با امام همان خواهند كرد كه با مسلم...



[ صفحه 142]



اندك زمانی نگذشت كه «بلال» پسر طوعه وارد شد و دید كه مادرش به اتاقی كه مسلم در آن بود، برای خدمت كردن، زیاد رفت و آمد می كند. شگفت زده از مادر علت رفت و آمدش را به آنجا پرسش كرد، اما مادر از پاسخ دادن خودداری نمود و پس از آنكه بلال بر سؤالش پافشاری كرد، مادر با گرفتن سوگند و پیمان از پسر، برای راز نگهداری، ماجرا را به او گفت. آن پست فطرت از خوشحالی در پوست نمی گنجید و تمام شب را بیدار ماند تا بامداد، شتابان، جایگاه مسلم را به حكومت نشان دهد و بدین وسیله به ابن زیاد تقرب جوید و جایزه ای دریافت كند.

این پلید، تمام عرفها، اخلاق و سنتهای عربی در باب میهمان نوازی و دور داشتن هر گزندی از او را - كه حتی در عصر جاهلیت حاكم بود - زیر پا گذاشت و با حركت خود نشان داد از هر ارزش انسانی به دور است؛ نه تنها او، كه اكثریت آن جامعه، ارزشهای انسانی را زیر پا، لگدمال كرده بودند.

به هر حال، زاده ی هاشم و سفیر حسین آن شب را با اندوه، اضطراب و تنش به سر برد. ایشان اكثر شب را به عبادت و تلاوت قرآن مشغول بود. یقین داشت كه آن شب آخرین شب زندگی اوست. در آن شب لحظه ای خواب او را درربود، در خواب، عم خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) را دید كه به او خبر داد خیلی زود به پدر و عمویش ملحق خواهد شد؛ آنجا بود كه مسلم یقین كرد كه اجل حتمی، نزدیك شده است.

7- نشان دادن جایگاه مسلم (ع): همینكه سپیده دمید، بلال با حالتی آشفته كه جلب توجه می كرد، به سوی «دارالامارة» رهسپار شد تا جای مسلم را نشان دهد. در آنجا نزد «عبدالرحمن بن محمد بن اشعث» رفت؛ عبدالرحمن، متعلق به خاندان فرصت طلبی بود كه شرف و نیكی را سه طلاقه كرده بودند. بلال



[ صفحه 143]



ماجرا را با وی در میان گذاشت. عبدالرحمن از او خواست ساكت بماند تا دیگری خبر را نزد ابن زیاد نبرد و جایزه را به خود اختصاص ندهد و خودش به سرعت نزد پدرش رفت و خبر بزرگ را به او داد. چهره ی محمد از خوشحالی برق زد و نشانه های خرسندی بر آن ظاهر شد. ابن زیاد به زیركی دریافت كه باید خبر مهمی كه مربوط به حكومت است او را چنین خوشحال كرده باشد، پس سؤال كرد:

«عبدالرحمن به تو چه گفت؟».

محمد سر از پا نشناخته پاسخ داد:

«امیر پاینده باد! مژده ی بزرگ...».

- چه هست؟ هیچ كس چون تو مژده نمی دهد...

- پسرم به من خبر داده است كه مسلم در خانه ی طوعه است.

ابن زیاد از خوشحالی به پرواز درآمد و آمال و آرزوهای خود را برآورده می دید. او در آستانه ی دستیابی به برگزیده ی بنی هاشم بود تا وی را برای پیوند دروغین و نامشروع اموی خود، قربانی كند؛ شروع به وعده دادن مال و مقام به «ابن اشعث» كرد و گفت:

«برخیز و او را نزد من بیاور كه هرچه جایزه و نصیب كامل خواسته باشی، به تو داده خواهد شد».

ابن اشعث با دهانی آب افتاده از طمع به دنبال اجرای خواسته ی پست ابن زیاد و دستگیری مسلم به راه افتاد.

8- هجوم به مسلم (ع): پسر مرجانه، محمد بن اشعث وعمرو بن حریث مخزومی را برای جنگ با مسلم تعیین كرد و سیصد تن از سواران كوفه را در اختیار آنان گذاشت. این درندگان خونخوار كه بویی از شرافت و مردانگی نبرده



[ صفحه 144]



بودند، به جنگ مسلم كه می خواست آنان را از ذلت و بندگی وظلم و ستم امویان برهاند، آمدند.

همینكه آنان به خانه ی طوعه نزدیك شدند، مسلم دریافت كه به جنگش آمده اند. پس به سرعت اسب خود را زین كرد و لگام زد، زره را بر تن كرد، شمشیر بركمر بست و از طوعه به سبب میهمان نوازی خوبش تشكر نموده و به او خبر داد كه پسر ناجوانمردش جای او را به ابن زیاد، گزارش كرده است.

- دشمن به خانه ریخت تا مسلم را بگیرد، لیكن ایشان چون شیری بر آنان تاخت و با ضربات شمشیر همه را كه از شدت ترس گیج شده بودند، فراری داد. كمی بعد باز به طرف حضرت آمدند و ایشان با حمله ی دیگری دشمنان را از خانه بیرون كرد و به دنبال آنان خارج شد، در حالی كه با شمشیرش، سرها را درو می كرد. در آن روز مسلم قهرمانیهایی از خود نشان داد كه در هیچ یك از مراحل تاریخی، از كسی دیده نشده است؛ به گفته ی برخی مورخان، چهل و یك نفر را كشت و این تعداد غیر از زخمیها بود. از توانمندی حیرت آور ایشان آن بود كه هرگاه یكی از مهاجمان را می گرفت چون پاره سنگی به بالای بام پرتاب می كرد.

به تأكید می گوییم، در تاریخ انسانیت چنین قهرمانی و نیرومندی، بی مانند بوده است. و البته این عجیب نیست؛ زیرا عموی مسلم، امام، امیرالمؤمنین (علیه السلام) نیرومندترین، دلیرترین و استوارترین مردمان است.

بی سر و پاهای كوفه - كه از رویارویی مستقیم با حضرت، ناتوان شده بودند - پرتاب سنگ و گداخته های آتشین از روی بامهای خانه هایشان به طرف مسلم را شروع كردند.

بدون شك اگر جنگ در فضای باز و هموار ادامه پیدا می كرد، مسلم آنان را



[ صفحه 145]



از پا درمی آورد، لیكن این جنگ نابرابر در كوچه ها و خیابانها بود. با این همه، مهاجمان پلید كوفه شكست خوردند و از مقابله با این قهرمان یكتا درمانده شدند. مرگ و نیستی در میان آنان گسترش می یافت و ابن اشعث ناگزیر نزد اربابش، پسر مرجانه رفت و از او نفرات بیشتری برای جنگ درخواست كرد؛ زیرا از مقابله با این قهرمان بزرگ ناتوان بود.

طاغوت كوفه حیرت زده از این درخواست، رهبری ابن اشعث را توبیخ كرد و گفت:

«پناه بر خدا! تو را فرستادیم تا یك نفر را برای ما بیاوری، ولی این صدمات سنگین به افرادت وارد شده است!».

این سرزنش، بر ابن اشعث گران آمد، پس به ستایش قهرمانیهای پسر عقیل پرداخت و گفت:

«تو گمان كرده ای مرا به جنگ بقالی از بقالان كوفه یا جرمقانی از جرامقه ی حیره [1] فرستاده ای؟ در حقیقت مرا به جنگ شیری شرزه و شمشیری بران در دست قهرمانی بی مانند از خاندان بهترین مردمان فرستاده ای».

ابن زیاد هم نیروی كمكی زیادی در اختیار او گذاشت و او را گسیل داشت. مسلم، قهرمان اسلام و فخر عدنان با نیروی تازه نفس به جنگ سختی پرداخت در حالی كه رجز ذیل را می خواند:

«سوگند خورده ام، جز به آزادگی تن به كشتن ندهم. اگر چه مرگ را ناخوشایند یافته ام. (در حال محاصره ی دشمن هرگاه اندكی بگذرد) شعاع خورشید می تابد و آب سرد را گرم و تلخ می كند (كار را بر من دشوار می سازد) هركس



[ صفحه 146]



روزی با ناخواسته ی ناپسندی مواجه خواهد شد. [2]

می ترسم از اینكه مرا دروغگو پنداشته (بگویند او ناتوان بود و دستگیر شد) یا او را به حیله گرفتیم».

آه! ای مسلم! ای پسر عقیل! تو سالار خویشتنداران و آزادگان بودی، پرچم عزت و كرامت را برافراشتی و شعار آزادی سردادی، اما دشمنانت، بندگانی بودند كه به پستی و خواری تن دادند و زیر بار بندگی و ذلت رفتند.

تو خواستی آزادشان كنی و زندگی آزاد و كریمانه را به آنان بازگردانی، ولی آنان نپذیرفتند و با تو به جنگ برخاستند و بدین ترتیب، انسانیت و بنیادهای زندگی معنوی را از دست دادند.

ابن اشعث كه رجز مسلم مبنی بر مرگ آزادگان و شریفان را شنید، به قصد فریب به ایشان گفت:

«به تو دروغ نمی گوییم و فریبت نمی دهیم، آنان عموزادگان تو هستند، نه تو را می كشند و نه به تو آسیبی می رسانند».

مسلم بدون توجه به دروغهای ابن اشعث، به شدت پیكار خود را با دشمنان ادامه داده و به درو كردن سرهای آنان پرداخت آنان از مقابل حضرت می گریختند و به ایشان سنگ پرتاب می كردند. مسلم این حركت ناجوانمردانه را توبیخ كرد و بر ایشان بانگ زد:

«وای بر شما! چرا مرا با سنگ می زنید، آن طور كه كفار را می زنند؟! در حالی كه از خاندان نیكان هستم وای بر شما! آیا حق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرزندان او را رعایت نمی كنید؟!».



[ صفحه 147]



این دون همتان از همه ی ارزشها و سنتها به دور بودند و حق رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را كه آنان را از صحرانشینی به بالاترین مرحله ی تمدن بشری رساند - تا آنجا كه چشمها خیره شد- این چنین ادا كردند كه فرزندان آن حضرت را به بدترین وجه بكشند و زجر دهند.

به هر حال، سپاهیان ابن زیاد از مقاومت در برابر این قهرمان بزرگ، ناتوان شدند و آثار شكست بر آنان ظاهر گشت. ابن اشعث درمانده شد، پس ناگزیر به مسلم نزدیك شد و با صدای بلند گفت:

«ای پسر عقیل! خود را به كشتن مده، تو در امانی و خونت به گردن من است...».

مسلم تحت تأثیر گفته های او قرار نگرفت و به امان دادن او توجهی نكرد؛ زیرا می دانست كه ابن اشعث به خاندانی تعلق دارد كه از مهر و وفا و پیمان، جز نام نمی شناسد؛ لذا حضرت این چنین پاسخ داد:

«ای پسر اشعث! تا قدرت جنگیدن دارم، هرگز خود را تسلیم نخواهم كرد. نه، این كار محال است».

سپس مسلم چنان به او حمله ور شد كه آن بزدل، چون سگی له له زنان گریخت، تشنگی، سختی، حضرت را آزار می داد تا آنكه ایشان گفتند:

«پروردگارا! تشنگی مرا از پا درآورد».

سپاهیان با ترس و وحشت، مسلم را محاصره كردند، لیكن نزدیك نمی شدند. ابن اشعث بر آنان بانگ زد:

«ننگ آور است كه شما از یك مرد، این چنین هراس داشته باشید، همگی با هم بر او حمله ببرید...».

آن پلیدان بی شرم نیز به حضرت حمله كردند و با شمشیرها و نیزه هایشان



[ صفحه 148]



ایشان را سخت مجروح كردند، «بكیر بن حمران احمری» با شمشیر، ضربه ای به لب بالای حضرت زد كه آن را شكافت و به لب زیرین رسید، ایشان نیز با ضربه ای آن ناجوانمرد را بر خاك افكند.

9- اسارت: زخمهای بسیار و خونریزی مداوم، نیروی حضرت را تحلیل برد و دیگر نتوانست ایستادگی كند؛ مهاجمان بی سر و پا ایشان را به اسارت درآوردند و برای رساندن خبر اسارت رهبر بزرگی كه برای آزادی شهرشان و حاكمیت قرآن در آنجا و رهاندن آنان از ستم امویان، به كوفه آمده بود؛ به پسر مرجانه بر یكدیگر پیشی می گرفتند.

ابن زیاد از خوشحالی می خواست پرواز كند، دشمن خود را در چنگ داشت و نهضت را سركوب كرده بود.

مسلم را نزد بنده و مزدور امویان آوردند، گروهی ازدحام كرده، به صف تماشاچیان پیوسته بودند؛ آنان كسانی بودند كه با او (مسلم) بیعت كرده و پیمانهای وفاداری بسته بودند، ولی از در خیانت وارد شده و با حضرت جنگیدند.

مسلم را تا در قصر آورده بودند، تشنگی به شدت ایشان را می آزرد، در آنجا كوزه ی آب سردی دیدند، پس متوجه ی اطرافیان شدند و گفتند:

«مرا از این آب بنوشانید».

مزدور پست و لئیم امویان، «مسلم بن عمرو باهلی» به سرعت گفت:

«می بینی چقدر خنك است! به خدا سوگند! از آن قطره ای نخواهی چشید تا آنكه در آتش دوزخ «حمیم»، آب جوشان بنوشی».

این حركت و مانند آن، كه از این مسخ شدگان صادر می شد، نشان می دهد كه آنان از هر ارزش انسانی به دور بودند.



[ صفحه 149]



به طور قطع این نشانه ی گویای تمامی پلیدان بی حیثیت، از قاتلان پیامبران و مصلحان است. مسلم شگفت زده از این انسان مسخ شده، پرسید:

«تو كیستی؟».

«باهلی» خود را از بندگان و دنباله های حكومت دانست و گفت:

«من آنم كه حق را شناخت، زمانی كه تو آن را ترك كردی، به خیرخواهی امت و امام پرداخت، وقتی كه تو نیرنگ زدی. شنید و اطاعت كرد، هنگامی كه تو عصیان كردی؛ من مسلم بن عمرو باهلی هستم».

كدام حق را این احمق سبك سر شناخته بود! مگر نه اینكه او و اكثریت قاطع افراد جامعه ای كه در آن می زیستند؛ در گرداب باطل و منكر دست و پا می زدند. بالاترین افتخار این بی شرم، آن است كه سرسپرده ی پسر مرجانه، پلیدترین مخلوقی كه تاریخ بشری، شناخته است می باشد.

مسلم بن عقیل با منطق نیرومند و فیاض خود، چنین پاسخ داد:

«مادرت به عزایت بنشیند! چقدر سنگدل، خشن و جفاكاری! تو ای پسر باهله! به حمیم و خلود در آتش دوزخ، سزاوارتر از من هستی».

«عمارة بن عقبة» كه در آنجا حاضر بود، از سنگدلی و پستی باهلی، شرمنده شد، پس آب سردی خواست و آن را در قدحی ریخت و به مسلم داد. همینكه حضرت خواست آب را بنوشد، قدح، پر از خون لبهای ایشان شد. سه مرتبه آب را عوض كردند و هر بار، قدح پر از خون می شد؛ سپس حضرت فرمود:

«اگر این آب روزی من بود آن را می نوشیدم».

10- با پسر مرجانه: ماه عدنان را بر پسر مرجانه وارد كردند، به حاضران سلام كرد، اما به ابن زیاد سلام نكرد. یكی از اوباش كوفه بر حضرت خرده گرفت و گفت:



[ صفحه 150]



«چرا بر امیر سلام نكردی؟».

قهرمان بزرگوار با تحقیر او و امیرش، پاسخ داد:

«ساكت باش ای بی مادر! به خدا سوگند! مرا امیری نیست تا بر او سلام كنم».

طاغوت كوفه برافروخته و خشمگین شد و گفت:

«مهم نیست، چه سلام بكنی و چه سلام نكنی، تو كشته می شوی».

سرمایه ی این طاغوت جز ویرانی و كشتار نیست و محال است این چنین سلاحی، آزادگانی چون مسلم كه تاریخ این امت را ساختند و بنای تمدن آن را استوار كردند، بهراساند. در این دیدار، گفتگوهای بسیاری بین مسلم و پسرمرجانه صورت گرفت كه حضرت در آنها دلیری، استواری، عزم قوی و ایستادگی خود را در قبال آن طاغوت نشان داد و با دلاوری خود، ثابت كرد كه از افراد یگانه ی تاریخ است.


[1] گروهي از عجم كه در اوايل اسلام به موصل سكونت گرفتند. (لغتنامه ي دهخدا).

[2]

اقسمت لااقتل الاحرا

وان رأيت الموت شيئا نكرا



او يخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا



كل امري ء يوما يلاقي شرا

اخاف ان اكذب او اغرا.